مریخ‌حمله

کمیک استریپ و مطالب گاهی درمیان

۱۰ مطلب با موضوع «درد و دل مریخی» ثبت شده است

در رابطه با آینده

بچه که بودم هر روز یروز خوب برای بازی و تفریح بود. با اینکه خانواده کلی بی پولی رو گذروند ولی باز روحیه ما بچه های اون زمون خیلی قوی بود و با یه لاستیک و چوب یا یه بستنی لیوانی خالی یا 4 تا کارت بازیکنان فوتبال سرگرم می‌شدیم. هر روز خونه یکی از دوستامون بودیم یا میرفتیم تو کوچه بازی. هر روزم همسایه میگفت بار آخریه که توپ اتون رو بهتون میدم! چه دورانی بود... مثل الان نبود.

هر چی بود و نبود گذشت و خوش گذشت. روانشناسا (عجب کلمه ای شد!) میگن یکی از علایم افسردگی، یاد کردن از گذشته هست و اینکه برای گذشته هی "آه کشیدن". با این اوصاف میتونم بگم کلی افسرده می‌شناسم!

۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Weekend

دیگه برای گیمینگ پیر شدم؟

روزی روزگاری پسری بود. کارش شده بود بازی کردن کانتر و بتل و دوتا و دیابلو و هر کوفتی که گیرش میومد. هر روز پشت سر هم هی بازی میکرد و خیالش نبود دبیرستان و دانشگاهش چطور داره میگذره. روزها میگذشت و فرگ میکرد. سالها میگذشت و آلتیمیت می انداخت گادلایک و هولیشت میگرفت. و همینطور که زمان میگذشت پسر به پتک چپش هم نبود. یزمانی پول کم میاورد سر سیستمش، موقت میرفت سر یه کاری و همین که پولش جور میشد میزد بیرون و میگفت استخوان لگن لق کارفرما. دیگه همه داشتن بهش میگفتن معتاد بازی شدی ولی پسر هر روز داشت با دوستاش بازی میکرد و تیم اسپیک میچتید و استیم خرید میکرد و ایندفعه به پتک راستش هم نبود!! برای اون هر روز که وارد بازی میشد با دوستاش جمع میشد و نوب ها رو اسکول میکرد و اسکراب ها رو کیک. اگه احساس نیاز خصی هم داشت یه فیل هوا میکرد و هیتلرمی شکوند! وضعیتی بود.
همین که دانشگاش تموم شد دید نه پدر رزمنده داره نه بسیج فعاله نه شغل آزاد. باید یا می نشست با مار اش ور بره و با پتکش کشک بسابه یا بره خدمت. هیچی دیگه گفت به مار ام میرم سربازی بعد بقل خونه ام می افتم حالشو میبرم دوباره نوب ها رو اسکول میکنم.
دستش بشکنه سرش دو نصف بشه رفت دفترچه فرستاد. بعد اندی مدت نامه رسید که افتاده پدافند هوایی سمنان.
و در همین موقع بود که پسر فهمید بگ... بفنا رفته!!
"پدافند؟" پسر به خودش گفت... "پدافند چه کوفتیه؟" دوستاش هیچکدوم خبر نداشتن. یروز رفته بود پنیر بخره بهش گفتن "پدافند چیز خوبیه میشینی هواپیما رد شد میگی یکی رد شد!" عجب! چه کاریه؟ کی انقدر بیکاره از این کارا کنه؟! ولی پسر پتکشم براش بدرد نمیاورد و باز سر گیم بود.
...
بالاخره زمان فرا رسید پسر کچل کرد رفت سمنان.
اما این داستانیه برای یه پست دیگه...
۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Weekend

احساس می‌کنم پیر شدم

یادش بخیر ما هم یه زمانی بچه بودیم. شاد و شنگول، بشّاش و چابک غمی جز مبادا یکار بد-بد کنیم و ننه مون با دمپایی پوست از سرمون نکنه نداشتیم.
میرفتیم اینور زیر آفتاب و بارون بعد میرفتیم اونور. دوچرخه داشتیم لاچرخش یه لیوان پلاستیکی میزاشتیم میشد هیوندا!
یه همسایه داشتیم بیچاره هر روز توپمون از کوچه تو خونش می‌افتاد و همیشه طی مذاکرات حساسی توپ دولا و در مواردی 3لا رو سالم تحویل میگرفتیم.
کلی هم سن داشتیم. چوب داشتیم!! کلی درخت و برگ داشتیم. یه سوباسا با دوقولوهای افسانه ای داشتیم که جفتشم من نمیدیدم! البته همون موقع هم که میدیدم خیلی باحال بودن. ساعت 5 کارتون و یه خانوم مجری بود که دلم می‌خواست سریع تر نصیحتاش تموم شه بشینیم کارتون رو نگا کنیم. ببخشید خانوم مجری ولی بین منو کارتونم نباید فاصله بندازی! یه روز، روز کودک بود و شب تا صبح کارتون. بازم سوباسا و عموش که بعداً رو شد که لامذهب عموش نبوده کاراگاه گجت و تام و جری تکراری و...

اینا همه گذشت... نسل قبلی هم زحمت کشیدن و الان شاهد یه نسل جدید هستیم که تو یه کلمه اونور آبی میشه خلاصه اش کرد: swag

آخه یکی نیست بگه مگه 25 سال پیش اصلاً وجود داشتی تو؟
 
حالا بیاید بررسی کنیم. نسل جدید چه امکاناتی داره که ما نداشتیم؟ اینترنت. بعله، بعـــــله! همین نت ایی که منو شما آلان روش هستیم مثلاً آنلاین رو عرض می‌کنم!
بچه صبح که از خواب پامیشه سماور رو روشن نمیکنه که! دستاشو با آب نمیشوره که! میخوره پپسی نمیگه مرسی که! میره سر اینترنت، کسی هم بالا سرش نیست، خودشم کنجکاو و میره 4 تا راز بقا میبینه، چند ایمیل مشکلات ننه‌باباش بهش اسپم میشه و کلاً حرفه ای تر از من و شما میره تو محشر. حالا یکی بیاد جلو دهن اینو بگیره! مامانه هم ایشونو لا دستمال کاغذی میزاره نه بهش نه میگه نه اخم میزنه اعصاب منو و شما رو یکی میکنه. واقعاً یه بچه کارنامه ی ننه و باباشه!
*فشار اعصاب بالا رفت، یه ده دقیقه استراحت*
خو کجا بودیم، آره بچه که بودیم کتک کاری میکردیم، میزدیم، میخوردیم. بچه های شر بودن. یسری هم داداش بزرگ داشتن میومدن به ما زور میگفتن. الان که میبینم میفهم بچه های الانی با قدیمی فرقی ندارن. اون زمان هم خوب و بد داشتن و الان هم دارن. البته میگن بچه بد وجود نداره و اون ننه‌بابا هستن که بچه رو اینطور بزرگ میکنن.


 - خیلی زیاد بود نخوندم: شیر همون شیره، دمشو بریدن! 0o
۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Weekend
شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ Weekend
سرگردنه

سرگردنه

بعضی وقتها میشه که... با کی دارم شوخی میکنم؟! جداً همیشه خدا وقتی کارت یجا گیره هر کی که شغلش اینه که فقط کارت رو راه بندازه میاد انقدر ازت سواری میگیره تا خرت از رو پل رد شه (حالا یارو هم سوار ماست و هم سوار خر ما!)

روح پدرت شاد انشاا... که همچین فرزند گلی تقدیم جامعه کرد، بخدا من میخوام هر چه زودتر برم سربازی دیگه تو چرا گیر میدی به من این وسط؟

یادش بخیر ترم پیش استاد بهم گفت کف نمرت 140 تومنه... هیچی دیگه منم بخیال اینکه با خوندن درسش هر سوالی رو میتونم جواب بدم رفتم سر جلسه و... هیچ گــُلی نتونستم بزنم به سرم. خوب این ترم هم دیگه گندش در اومد زدن انداختنش بیرون. باز به یکی از بچه ها زنگ زده میگه سوالا رو من طرح میکنم، 200 میدم سوالا رو. یکی نیست بگه آخه مردیکه پررو دیگه انداختنت بیرون پول لازمی چرا یقه دانشجو رو گرفتی؟! ول کن جون بچه‌ات که هر روز به جونش میومدی قسم میدادی به ما!

خلاصه خدا کار هیچکسی رو گیر کس دیگه ای نندازه. البته اینی که گفتم مثل اینه که بگم انشاا... به هر مسی دست بزنیم طلا بشه که فعلاً امکان نداره ولی حداقل نیت آدم رو نشون میده.

البته کار ما هنوزم که هنوزه سر زندگی گیره. یادش بخیر خالم از یجای دووووری اومد پیش ما بعد یروز داشتم چایی دم میکردم اومد گفت تو هم چقدر تنبلی، برو یکار پیدا کن یه ماشین بگیر بعد دو سه سال پولاتو جمع کن یه خونه بگیر بعد یه دوسـت دخـمل خوب پیدا کن و زندگیتو بکن، به همین آسونی! منم یکم فکر کردم... به خودم، به آیندم، به پیدایش جهان، به چایی که داشت دستم رو میسوزند و چرا از گربه ها خوشم نمیاد و پی بردم واقعاً مشکل از خودمه. هیچی دیگه الان متحول شدم دارم یکی از کارایی که گفت رو انجام میدم. معمولاً نیت آدم پاک باشه، "هیچ آداب و ترتیبی مجوی" میشه.


من برم یه لیوان دیگه چای بریزم برای خودم...

۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Weekend
يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۵۹ ب.ظ Ajez
عجز

عجز

همانطور که از اسم مطلب پیداست میخواهم شکایتی بکنم از این عالم از این عالم که نمیتوانی هرچه شکایت و یا تعریف داری در زبانش بگنجانی.

این عجز و درماندگی فرصت آنکه دقیقا آنچه در ذهنت میگذرد را بگویی را نمیدهد..

بس نیست ؟

میدونم خودمم عادت کردم به قلمبه سلمبه صحبت کردن اما واقعا بس نیست شکایت؟

بهتر نیست که خودمونو توی مسیر حرکت زندگی رها کنیم؟

از همین لحظه تصمیم گرفتم دیگر شکایت نکنم و فقط شگفتی های عالم را درک کنم.

دیگه تصمیم گرفتم مطالب با بار انرژی منفی ننویسم و نگویم.

تمام



۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۵۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ajez

یادگاری



در صورت تمایل متن زیر را با پلی کردن موسیقی،بخوانید:


دلم میخواست میتوانستم دستگاهی بسازم که هر زمان هرچیزی را نیاز داشتی آماده میکرد...

نه چیز هایی که به زبان جاری میشوند بلکه چیزهایی که از اعماق ذهن میگذرند...

گاهی انسان آنچه میخواهد اصلا در زبان نمیگنجد که او آن را بخواهد....

در این لحظات است که نیازی درونی حس میشود....

نیازی که خیلی ها در جوابش شک دارند...

آیا خالقی وجود دارد که مارا بنگرد؟

آیا او از دل ما آگاه است؟

من این یادگاری را به باد میسپارم....

پس هدف ما چیست از هر روز تلاش کردن و به قول خودمان زندگی کردن؟

هدف ما چیست اگر به کسی خوبی میکنیم و بعد از آن یک حس خوب به خودمان برمیگردد؟

اگر این کارها در جایی به یادگار نمانند پس هدف در آن چیست؟

من مینویسم به امید آنکه پیامم به یادگاری بماند و حس یقینم را از اینکه در هر کاری هدفی ورای فهم ما وجود دارد،بیان میکنم...

در موسیقی جهان که یقین دارم کسی آن را مینوازد،من هم نت ها و پژواک هایی را برای گوش آشنا به یادگار میگذارم...



آن که به وجود آورد،می پروراند،و آنکه پروراند،همه چیز را به یاد می آورد.......


۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ajez
سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۶ ب.ظ Ajez
آسمان

آسمان

 


در صورت تمایل این متن را همراه با پلی کردن موزیک بالا بخوانید:

 

 

زمان هایی در زندگی پیش می آیند که وقعا نمیفهمی برای چی نفس میکشی!

زمان هایی در زندگی هستند که هیچ کس باورت ندارد و از تنهایی مطلق میرنجی!

زمان هایی هستند که از آنکه بروی نفس کشیدنت اسم زندگی بگذاری ، شک میکنی!

زمان هایی هستند که از مسخرگی عالم خنده ات میگیرد!

زمان هایی هستند که عاشق خودت میشوی و از همه متنفر!

زمان هایی هستند که وقتی به آسمان خیره میشوی فکر میکنی همه ی آسمان به تو نگاه میکند و عاشق توست!

و آن زمانیست که متوجه میشوی تنها تو نیستی و تو تنها نیستی...

حس غرور تنها بودن لحظه ای از بین میرود اما دوست نداری از دست رفتنش را ببینی،پس به آینه و به خودت نگاه میکنی و آنگاه آسمان به نظر کوچک می آید....

بله،به خودت بیا و کسی را مقصر ندان..

انسان های دیگر که مثل تو به آسمان نگاه میکنند..

از الان شروع کن و آسمان را مسخره کن..

این وجود بی پایان که حتی با تلسکوپ نمیتوانی ته آن را ببینی نباید بیکار بنشیند.

پس به جای دیدن آسمان، درونت را ببین.

جایی که همه نمیتوانند آن را ببینند!!!!

Music: coldplay- yellow

 

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۶ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ajez

باز پس گیری هویت!!!

عجب دنیای عجیبی داریم.

تا 1 هفته پیدات نمیشه اعلامیه ترحیمت هم در خونت میبینی!

عزیزان من 1 هفته توی لوله اگزوز موشک مریخ نورد گیر کرده بودم،حالا باید همه چیز رو توضیح بدم؟

آخه نامردا چرا برای سرم جایزه گذاشتید؟!

این کله که بعد از قضیه شیخ جرزبندی هنوز به بوی طبیعی خودش برنگشته چه ارزشی برای شما داره؟

دارم کم کم میترسم!!

خب من به هر حال یکم سرم شلوغ شده.از یک طرف رخت و لباس شیخ ابوطراق رو میشورم و از طرف دیگه باید پشکل این مردم بی ملاحظه رو از فضا جمع کنم(به علت نبودن جاذبه).آخه یکی نیست بگه چرا کارتونو جای خودش انجام نمیدید.

قضیه ی لوله اگزوز هم بعدا براتون تعریف میکنم.

فعلا اوست مولا صدام میکنه باید برم براش واجبی بمالم :(

شما هم خواهشا این اعلامیه "wanted" رو بردارید که همین 1 دقیقه پیش یک نفر میخواست منو بکشه، منم از روزنه(سوراخ) کاسه توالت فرار کردم .لعنت شیطان بر همتون با این طرح هاتون.


۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Ajez
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۵۳ ب.ظ Ajez
قول 1

قول 1

دیروز به همراه دوست ادیبم به دانشگاه رفتیم به خاطر نمره ای که یکی از استادان در یک درس پرت(!) به من داده بود، من اعتراض کردم اما اعتراضی که جوری جلوه میکرد که گویی من یک متهم هستم. متهم ردیف اول جرمی مثل قتل... بماند که با هزار التماس توانستیم اعتراض که حقمان بود را بکنیم.

بعد از آن به سمت خیابان انقلاب رفتیم برای خرید کتاب های مورد علاقه ای که البته بعد از آن که دیدم پول کافی ندارم از خریدشان منصرف شدم..

لابد تا به اینجای کار  فکر کرده اید که من در دانشگاه تهران تحصیل میکنم و از آنجا به خیابان انقلاب رفته ام!

اما خیر، من در یک دانشگاه آزاد در خارج تهران درس میخوانم ...

بعد از خرید کتاب ها به دوستم پیشنهاد دادم که به دانشگاهی که اینهمه صدا کرده سری بزنیم و راهی آنجا شدیم...

در ابتدا تمام تصوراتم از این فضا به کل به هم ریخت و من لحظه ای در زندگی حس حسادت و غرور را با هم تجربه کردم...

در ابتدا تصور میکردم کسانی که در آنجا تحصیل میکنند همه افرادی خاص هستند و من که در آن سال لعنتی و نفرین شده کنکور که تماما حس سر خوردگی داشتم و احساس میکردم هیچگاه انسانی در کره زمین نخواهد ماند که از من به عنوان انسانی خاص یاد کند، به کل تصوراتم عوض شد.

زمان فرا رسید و پس از کمی بررسی محیط ورودی با دوستم عزم وارد شدن کردیم.

خب شما چه فکر میکنید؟

طبق معمول در زندگی من، دربان آنجا حتی اجازه ورود مرا نداد چراکه بعد از اینکه پرسید دانشجوی آنجا هستم یا نه و من که نتوانستم دروغ بگویم، مرا از ورود منع کرد.

سوالی که در آن لحظه همراه با آدرنالین سرشاری که در وجود و خون و گوشتم ترشح شده بود و احساس میکردم میتوانم فریادی بزنم که جهان بشنود، این بود که فرق من با بقیه آن افرادی که وارد میشدند چیست؟

و سوال بعدی این بود که آن دربان از کجا فهمید من دانشجوی آنجا نیستم؟

این بود تمام حس شکست...

آن حس تفاوتی که سالها در انزوایم تجربه کرده بودم در آن لحظه در جلوی چشمانم ظاهر شد.

میخواستم با تمام وجود حق تمام انسان هایی که مثل من بودند را بگیرم.

من که شاید به همان اندازه ای که بقیه حق دارند، حق داشتم آن فضا را ببینم با این برخورد به یک آن حقی در خود ندیدم.

در اینجا عاجز معنا پیدا میکند و عجزی ابدی از حس کم بینی...

میخواستم قول دهم که من آدم بهتری میشوم اما چه فایده ای برای دیگران میتواند داشته باشد؟

۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۵۳ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ajez

هذیون !

از آنجایی که وقت تنگه و ما نه ! و از آنجایی که ما به دلیل استقبال چشمگیری که از طرف ملت غیور داشته ایم ، بر خود دیدیم که هرچه سریع تر مطالب گرانبها و ارزشمند را برای هم میهنان عزیز انتشار دهیم تا بلکه مرهمی باشد بر عطش مطالعه و سرانه مطالعه بالا کشورمان.

من بیش از این وقت گرانقیمت شما را نخواهم فانید (مصدر فعل فنائیدن).به هر روی من امروز صبح فهمیدم شقیقه ام(معنی :پیشانی ام - برای بیسوادان) چنان داغ است که هنگامی که به صورت کاملا غریزی با کله به درون لگنی که مادرم سبزی در آن خیسانده بود شیرجه زدم تمام آب درون آن به همراه صدایی شبیه "شسسسسسش" بخار شد. بماند که مادرم چنان عصبانی شد که چرا حالا زحمت مرا بی ثمر گرداندی و از من انتظار داشت به درون کاسه توالت شیرجه میرفتم (خودم اولین منبع آبی که دیدم همان لگن بود و به علت نداشتن وان حمام راه حل دیگری به ذهنم نرسید)، خلاصه بعد از مشاجره و مناظره و مباحثه و مکاتبه توانستم علت این عمل کذایی را به مادرم توضیح دهم و قول دادم خودم دوباره سبزی جدید رو پاک کنم و بشورم. بماند که بعد از آن حادثه کله ام بوی قرمه سبزی گرفته و نا مروت بویش نمیرود (مادرم سبزی قرمه پاک میکرد) و حالا یک عامل دیگر به بهانه های پدرم برای کودن بودن و بی تجربگی من اضافه شده. بعد از آن حادثه مجبور شدم کله مبارک را شیش تیغ کنم و به مدت 2 روز در جوشانده "گل گاو زبون" یا "گل گاب زبون" (ندانستن نام دقیق به علت کم سوادی) خواباندم که مادر بزرگم به همراه چندین چیز دیگر که از دیدنشان مو به تن آدمی سیخ میشد تهیه کرده بود. هر چند این درمان ها افاقه نکرد و پدرم به شوخی یا جدی پیشنهاد داد پوست کله ام را اوست یحیی قصاب محل با تمام استادی بکنه و جاش پوست دمبلان گوسفند پیوند بزنه که خدارو شکر با دخالت مادرم از انجام آن منصرف شد. خلاصه ماجرا، که وقتی بابام دیگه اعصابش به شدت خورد شده بود و بهانه ی بوی کله من رو برای بیخوابیش می آورد ، به پیشنهاد حاج مولا بقال مارو برد پیش حکیم محل و ریش سفید کل منطقه که همه ازش حساب میبردن .
این حکیم کسی نبود جز مستاصل من الله حکیم شیخ ابوطراق جرزبندی.......
او که فردی بود قوی هیکل و درشت اندام و ریشی داشت به بلندی دم اسب و مویی به بلندی "تنگلت افسان ای" و دستانی ستبر همچو کنده درخت، رویش را به من کرد. من که از ترس جوری به خود میلرزیدم و چنان در خود ....م که اثراتش تا فرسنگ ها به جا موند رو به او کردم و او لحظه ای رویش را برگرداند و دوباره رو به من گفت:
ای پسر جوان از چه ترسیده ای؟ مگر جن یا "devil" دیده ای که جایت را به اندازه سد کرج و رود جیحون تر کرده ای ؟
من که نتوانستم پاسخ بگویم پدرم وارد شد و سلامی داد و سپس رو به شیخ ابوطراق گفت:
شیخا، جسارت و بی احترامی فرزند الاغم را ببخشایید او موجودی ضعیف و بی عرضه است و درسش اصلا خوب نیست(من فکر کردم که پدرجان باز همه چیز را به هم میدوزی)
پدرم ادامه داد: اگر جناب شیخ مرحمتی بفرمایند و فرزند مرا از شر این شیطان رجیم و این بوی ابلیس که بر سر او سایه ای ابدی گسیخته، رها کنند،خود و من یک عمر نوکر درگاه وی خواهیم بود.
شیخ ابوطراق گفت: خب دگر ،بس است اکنون چنان پاتکی به وی میزنم که یک عمر بوی ابلیس و اجنه و طلسم ایشان بر فرزندت وارد نیاید.
من در آن لحظه هیچ نمیدیدم.....
شیخ جرزبندی به یک آن چرخی زد و با حرکتی ناگهانی طوفانی به پاکرد چنان که تیری در کمانی آماده پرتاب باشد و با جهشی با سرعت نزدیک به صوت پشت مبارکش را به روی کله ی تهی موی و عاجز من کرد و چنان بادی ز طوفان و برق و رعد به پا کرد که هوش به کل از سرم پراند.فقط در لحظات قبل از بیهوشی پدرم را میدیدم که میله ی پنجره ی دست به آب را چسبیده و باد میخواست او را ببرد و طوفان چنان بود که صحنه ی وحشتناکی پدید آورده بود.
من وقتی به هوش آمدم بالای سر خودم شیخ را و پدرم که پاک موهایش بر اثر طوفان ریخته بود و لباسش پاره شده بود دیدم. پدرم عاجزانه مرا نگاه میکرد.
پدرم پرسید که آیا روش شیخ جواب داده یا خیر و شیخ گفت اورا به خانه ببرید و وقتی حالش خوب شد نتیجه را برسی کنید.
بعد از ساعاتی خواب وقتی بیدار شدم دیدم همه در خانه دماغشان را سفت چسبیده اند.
گفتم پدر چه شد؟
پدر گفت شیخ بوی سبزی را با بوی معده ی خود عوض کرده است :(

در آن لحظه از زندگی، اولین یاس فلسفی ام را تجربه کردم.





۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ajez