مریخ‌حمله

کمیک استریپ و مطالب گاهی درمیان

۱۳ مطلب با موضوع «چرند» ثبت شده است

خرید

من میرم فعلاً اضافه کاری!

۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۵۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Weekend
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ب.ظ Weekend
راهنمای جان سالم بدر بردن یگ گیمر در ایران

راهنمای جان سالم بدر بردن یگ گیمر در ایران

با سلام خدمت تمام گیمر ها. از اونجایی که گیمینگ در ایران داره جای ورزش مفرح خیابون متر کردن رو میگیره و افزایش مشکلات گیمینگ در این زمانه، بهانه ای دیدم که مرجعی در مورد survival زندگی و مشکلات این قشر خیلی شکننده گرداوری کنم.


مبحث اول: دوتا 2 و لول


روز اول

شما بعد کلی خواهش دوستان و اشنایان وارد یکی از این دوتا میشین. خیلی راحت یه کپی از بازی میگیرید میزارید رو سیستم و اولین مشکل... جا ندارید! بعد کلی دل کندن از یکسری فیلم و سریال خاکبرسری و انیمههای گل تو سری بالاخره بازی رو کپی میکنید ولی اجرا نمیشه. بعد کلی زنگ زدن و برق انداختن همون دوستان و اشنایان بازی اجرا میشه و بعله داخل بازی که میخواید برید میفهمید باید ثبت نام کنید... اوه مای گاد کی انقدر حوصله دنگ و فنگ رو داره. باز دوستان اشنایان براتون اکانت میسازن و بعد گرفتن کد تایید از بین کلی هرزنامه ایمیلتون وارد بازی میشید و... بله یساعت پیش اپدیت 3 گیگی برا بازی اومده. :wt* man


روز دوم

بعد اینکه دوباره بازی اپدیت شده رو کپی کردین وارد بازی میشید و بالاخره بازی شروع شد؟ "نه! هنوز بازی کردن رو بلد نیستی نوب سگ!" بقل دستی شما با صدای  گوشخراش گفت!

خو کاری نداره یاد میگیرم. بعد انجام 20 دقیقه مپ تمرینی و در و دیوارو کلیک میکنید. خو حالا بازی رو یاد گرفتم و میرید داخل بازی و با دریایی از کاراکتر روبرو میشید. خواهرتون با شوق فراوان پیشنهاد میکنه اون دختره مو بور که اتفاقا لباس قشنگی هم پوشیده انتخاب کنید. البته بین خودمون بدون پیشنهاد شخص ثانی هم شما با عظم راسخ باز همون انتخاب رو میداشتید. بهرحال لیلی تون رو انتخاب میکنید و مجنون وار به صفحه لود نگاه میکنید. چند نفر میبینید با نام های "یور مامز *وسی" یا "اسمش اند پس" و یا "یوراینس -اورانوس- دیسترویر" و به انتخاب اسم خودتون که صادقانه گذاشتید جعفر شک میکنید و قول میدید دفعه بعد با اسم "جی جی دی اسکولر" یا "جافری کلفت" وارد بازی شید!

نمیدونم چه کاریه تا وارد بازی میشید تو صورت همه میکوبید که ایرانی هستید. البته ایران سرای من افتخار من و همه بهش افتخار میکنیم ولی اول بازی دعوا سر اینه که کی بره مید -وسط- و ایرانی بودن شما در اولین مردن به شما گوشزد میشه... که کار جالبی نیست.

اواسط بازی به شما میگن فیدر یا نوب و یا  شت فور برینز که البته هر دفعه شما میگید ساری مای فرند مای نیم ایز جعفر! همون بازی اول چند نفر ای اف کی میشن و چند نفر با حرف های گهربار بازی رو ترک میکنند. و شما میمونید و مینیون ها یا کریپ ها. از این جا به بعد هست که شما از بازی نا امید میشید و میخواید دیسکانکت کنید که با پیامی از طرف بازی رو برو میشید که ترجمه اش میشه در صورت دیسکانکت شما را مورد عنایت قرار خواهیم داد! شما درخواست رای گیری برای اعلام شکست میکنید ولی یاران شما یا قبول نمیکنن یا اصلا توجهی ندارن. ای اف کی هم که نمیشه کرد... و در این موقعیت شما میمونید چیکار کنید که خواهر شما از راه میرسه و با واگذار کردن بازی بهش خودتونو خلاص میکنید.


روز سوم و روزها بعد:

چند روزی گذشته و شما از اون کابوس راحت شدید... ولی چیز عجیبی رو احساس میکنید... خواهر شما سر زده میاد تو اتاق و شما در اوج مدیریت بحران لپتاپ رو میبندید. وی هندز فری شما رو از گوشتون میکنه و وقتی شما دلیل اش رو جویا میشید با واژه های بیگانه ای مانند: "گت رکت نوب" و یا "زوکا بلیات" رو برو میشید. شما حیران از اینکه الان چه اتفاقی افتاده لپتاپ رو باز میکنید و صدای فریادی از لپتاپ تا اونور کوچه میره.

حالا ابروی شما هیچ... هندزفری شما چه شد؟ 

۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Weekend

دونه دونه دونه

دیروز بر روی ایوان نشسته بودم و پیش پای شما دیشلمه ای نوشجان میکردم که و پیش خودم به اینده دور و نزدیک خودم فکر میکردم که ناگهان یکی اومد رو خط. دیدم ابی هه. حالا ایشون باید میومد روزمونو خراب کنه؟ خلاصه شرط ادب رو پیش گرفتم و سریع جواب دادم.

- الو حمید!

- جانم ابی جووون بگو.

- چطوری حمید. خوبم، خوبی؟ چخبر؟ خانم‌ بچه ها خوبن؟ چکار میکنی؟ پیدات نیست؟

- والا...

- اصلا خیلی نامردی پیدات نیست اصلا خو چیکار میکنی مرد مومن؟

- من که همیشه هستم تویی که...

- اصلا میدونی دیشب خوابت رو دیدم. از اون موقع اصلا میگم هی زنگ بزنم به این حلال زاده حالا اون نامرده خبر نمیگیره من چی؟ خبر بگیریم ازت ببسنیم مردی زنده ای؟

- چه سعادتی!

- اره دیگه رفاقت هم رفاقت قدیم. الانیا همش سوسول بازیه. یادته میرفتیم با هم کل خوابگاهو خراب میکردیم رو سر بچه ها؟ چه دورانی بود!

- اره یادش بخیر.

- با جعفر میرفتیم بیرون پارک یادته کفتر بازی میکردیم؟ یادش بخیر یکیش ولکنت نبود عین دیوونه ها پیچید بهت!

- خو دیگه الان...

- هی حرف از جعفر شد پسر هفته پیش فوت شد. میبینی پسر چه دنیای پستیه... الان کبوترش تک و تنها شده ۳ تا جوجه هم داره!

- عجب حیف واقعا اوج جوانی... حالا چطور شد فوت شد؟

- هیچی دگ اور دز کرد دگ! دون اش زیاد شد نتونست نگه داره ترکید!

- عجب!

- اره خو. مواظب خودت باش. راستی حمید یه چیزی...

- جانم جون بخواه!

- یه مقدار دستم تنگه داری قرض بدی سر برج حساب میکنم!

- والا...

- بخدا اگه لازمم نبود رو نمیزدم بخدا!

- چقدر میخوای حالا؟

- یه مقدار ناچیز ۲۳ مشت!

- ۲۳ مشت؟ داداش شرمنده...

- داداش من من میدونستم رومو زمین نمیندازی اومدم سراغت دگ سر برج حتما حساب میکنم دگ.

- ۱۰ مشت میتونم بدم.

- داداش....

- ۱۵ مشت خوبه؟ بخدا برا زمستونم من ۸ مشت دارم فقط.

- داداش نوکرتم. تو کدوم سوراخ قایم کردی حالا؟

- برو خونه قبلیمون اونجا ۱۵ تا هست.

تا اینو گفتم ابی از رو سیم تلفن پر کشید و رفت... منم رفتم ادامه دیشلمه ام که یهو صدای بق بقوی عشقم بالا کشید. دیدم داره کفگیر میکشه میگه پاشو برو پارک پایین ۴ تا دون بیار مردیم! منم باشه ای گفتم و رفتم تو پارک تا چند تا سر پیدا کنم، صاف برینم روشون شاید دلم خنک شد و ۳۴ مشت جعفر و ۱۵ مشت ابی برگرده تو جیبم!

۰۲ آذر ۹۶ ، ۰۱:۳۸ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Weekend

چگونه یک روشن‌فکر اینترنتی باشیم

خوب هر کاری داشتین تموم شده. ناهاری رو کم نمک بوده خوردین اما دوستش داشتین. اون دلستری که اینبار بجای نوشابه همیشگی خریدین دیگه مثل قبل خوش مزه نبوده. بهتره یه مارک دیگه شو بخرین. البته شاید با یکم یخ درست بشه، نه؟
میرین سر لپ تاپ و اون داغون رو باز می‌کنید. همم آره لپ تاپ دوستتون که اونروز تازه خریده بود واقعاً شما رو به فکر انداخته. ولی شما آدم هوشمندی هستین و این لپ تاپ رو برای مصارف کاری تون خریدین. پس سعی میکنید بهش فکر نکنید.

خوب به اینترنت وصل می‌شید... یا اینکه... وایسا... وایسا... سیگنال که اوکی هست. کسی دانلود داره؟ نه؟ نه، کسی مصرف نداره. مصرف شما الان خیلی ضروری هست وسریع باید به کارتون برسید. این کندی اینترنت هم رو اعصاب آدم راه میره. ولی شما سعی میکنید ریلکس باشید و به دلستر یخدارتون فکر می‌کنید. به اینکه چقدر بیمزه نخواهد بود و به اینکه جای نخواهد بود باید یچیز دیگه میگفتم ولی شما که دارین اینو میخونید دیگه اینقدر گیر ندید. و به این فکر میکنید که الان که زمستونه کی دلستر یخدار می‌خوره که شما دارین می‌خورین آخه؟ و به اینکه 3 تا که چطور تو جمله میره؟! ولی یادتون میاد که شما آدم هوشمندی هستین و این کار شما دلیل داره. پس سعی می‌کنید فوکوس باشید.
اینترنت اومد. راحت و بی دردسر و بیزحمت و آب خوردن و به آسانی فشردن یک دکمه میرید تو سایت مورد علاقه تون و شروع به خوندن می‌کنید.
یه خبر اینجاست... هووم. در مورد تکنولوژی ـه! تیترش که جالبه. خو از هر پاراگراف خط اول و آخر رو می‌خونید و رو بقیه لیز می‌خورید و اون پایین قسمت نظرات هست. معمولاً آدمی نیستین که نظر ارزشمندتون رو برای چند تا بیسواد بزارین بخونن ولی؛ این دیگه چیه؟ اینا چی دارن میگن؟ اصلاً اینا حالیشون نیست دارن در مورد چی حرف میزنن! خو لازمه که بنشونیدشون سر جاشون.
آه... احساس خوبی بود. خیلی خوب جوابشو دادید. برای اینکه معلوم شه شما سواد دارین و با فرهنگید به آخر نظرتون مردیکه بیسواد رو اضافه کردید و برای اینکه از شما بترسه و جوابتون رو نده از لحاظ روانشناسی تحلیلش کردید و با ریشه یابی فهمیدید مشکل از خانواده ـش بوده.
خوب یکم گرمتونه. ولی شما دلستر یخدارتون رو دارید!
چند نفر جواب دادن. درود بر تو باد. ممنون وظیفم بود. دیگه ما جمعشون نکنیم کی جمعشون کنه.
خوب یکی دیگه نظر داده... چه چرندیاتی نوشته! من کلی تحقیق کردم و پست اینترنتی خوندم تا این نظر پربار رو بدم! بزار ببینم با این موضوع که ربطی به مطلب نداره چطور برخورد میکنه. خوب نه چیزی بارش نیست. دوستام هم دمشون گرم کلی از من حمایت کردن. دمشون گرم باید بعداً مهمونشون کنم... بجز جاسم. از جاسم خوشم نمیاد. مردیکه بیسواد دهاتی بیشعور همراه با مشکلات خانوادگی!
همم. این یارو با یسری دلایل داره نظرم رو رد میکنه... هه... دیراومدی جناب من لایک پستام بیشتره!
خوب شما میرسید به نوشیدنی تون و فکر میکنید چقدر اتاق گرمه. دلستر یخدار هم جواب گو نیست. پنجره رو باز می‌کنید! خیلی راحت و با کمی فکر مشکل رو حل کردید آفرین بر شما.
به این فکر می‌کنید که چرا هیچ کس مثل شما نیست. چرا هیچ کس شما رو درک نمی‌کنه. به پسر خاله تون فکر می‌کنید که گیتار زدن بلده ولی شما دارین رو گیتار برقی... ببخشید الکتریک گیتارتون کار می‌کنید و مطمین هستید بزودی نت زدن رو یاد می‌گیرید و روی پسرخاله آکورد زن تون رو کم می‌کنید. بهرحال شما قدرت یادگیری و گیرش بالایی دارید، برعکس بعضی‌ها!
بهرحال زمستون طولانی رو پشت سر گذاشتین. میرید و بخاری رو بالاتر می‌کشید.
۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Weekend

احساس می‌کنم پیر شدم

یادش بخیر ما هم یه زمانی بچه بودیم. شاد و شنگول، بشّاش و چابک غمی جز مبادا یکار بد-بد کنیم و ننه مون با دمپایی پوست از سرمون نکنه نداشتیم.
میرفتیم اینور زیر آفتاب و بارون بعد میرفتیم اونور. دوچرخه داشتیم لاچرخش یه لیوان پلاستیکی میزاشتیم میشد هیوندا!
یه همسایه داشتیم بیچاره هر روز توپمون از کوچه تو خونش می‌افتاد و همیشه طی مذاکرات حساسی توپ دولا و در مواردی 3لا رو سالم تحویل میگرفتیم.
کلی هم سن داشتیم. چوب داشتیم!! کلی درخت و برگ داشتیم. یه سوباسا با دوقولوهای افسانه ای داشتیم که جفتشم من نمیدیدم! البته همون موقع هم که میدیدم خیلی باحال بودن. ساعت 5 کارتون و یه خانوم مجری بود که دلم می‌خواست سریع تر نصیحتاش تموم شه بشینیم کارتون رو نگا کنیم. ببخشید خانوم مجری ولی بین منو کارتونم نباید فاصله بندازی! یه روز، روز کودک بود و شب تا صبح کارتون. بازم سوباسا و عموش که بعداً رو شد که لامذهب عموش نبوده کاراگاه گجت و تام و جری تکراری و...

اینا همه گذشت... نسل قبلی هم زحمت کشیدن و الان شاهد یه نسل جدید هستیم که تو یه کلمه اونور آبی میشه خلاصه اش کرد: swag

آخه یکی نیست بگه مگه 25 سال پیش اصلاً وجود داشتی تو؟
 
حالا بیاید بررسی کنیم. نسل جدید چه امکاناتی داره که ما نداشتیم؟ اینترنت. بعله، بعـــــله! همین نت ایی که منو شما آلان روش هستیم مثلاً آنلاین رو عرض می‌کنم!
بچه صبح که از خواب پامیشه سماور رو روشن نمیکنه که! دستاشو با آب نمیشوره که! میخوره پپسی نمیگه مرسی که! میره سر اینترنت، کسی هم بالا سرش نیست، خودشم کنجکاو و میره 4 تا راز بقا میبینه، چند ایمیل مشکلات ننه‌باباش بهش اسپم میشه و کلاً حرفه ای تر از من و شما میره تو محشر. حالا یکی بیاد جلو دهن اینو بگیره! مامانه هم ایشونو لا دستمال کاغذی میزاره نه بهش نه میگه نه اخم میزنه اعصاب منو و شما رو یکی میکنه. واقعاً یه بچه کارنامه ی ننه و باباشه!
*فشار اعصاب بالا رفت، یه ده دقیقه استراحت*
خو کجا بودیم، آره بچه که بودیم کتک کاری میکردیم، میزدیم، میخوردیم. بچه های شر بودن. یسری هم داداش بزرگ داشتن میومدن به ما زور میگفتن. الان که میبینم میفهم بچه های الانی با قدیمی فرقی ندارن. اون زمان هم خوب و بد داشتن و الان هم دارن. البته میگن بچه بد وجود نداره و اون ننه‌بابا هستن که بچه رو اینطور بزرگ میکنن.


 - خیلی زیاد بود نخوندم: شیر همون شیره، دمشو بریدن! 0o
۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Weekend
شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ Weekend
سرگردنه

سرگردنه

بعضی وقتها میشه که... با کی دارم شوخی میکنم؟! جداً همیشه خدا وقتی کارت یجا گیره هر کی که شغلش اینه که فقط کارت رو راه بندازه میاد انقدر ازت سواری میگیره تا خرت از رو پل رد شه (حالا یارو هم سوار ماست و هم سوار خر ما!)

روح پدرت شاد انشاا... که همچین فرزند گلی تقدیم جامعه کرد، بخدا من میخوام هر چه زودتر برم سربازی دیگه تو چرا گیر میدی به من این وسط؟

یادش بخیر ترم پیش استاد بهم گفت کف نمرت 140 تومنه... هیچی دیگه منم بخیال اینکه با خوندن درسش هر سوالی رو میتونم جواب بدم رفتم سر جلسه و... هیچ گــُلی نتونستم بزنم به سرم. خوب این ترم هم دیگه گندش در اومد زدن انداختنش بیرون. باز به یکی از بچه ها زنگ زده میگه سوالا رو من طرح میکنم، 200 میدم سوالا رو. یکی نیست بگه آخه مردیکه پررو دیگه انداختنت بیرون پول لازمی چرا یقه دانشجو رو گرفتی؟! ول کن جون بچه‌ات که هر روز به جونش میومدی قسم میدادی به ما!

خلاصه خدا کار هیچکسی رو گیر کس دیگه ای نندازه. البته اینی که گفتم مثل اینه که بگم انشاا... به هر مسی دست بزنیم طلا بشه که فعلاً امکان نداره ولی حداقل نیت آدم رو نشون میده.

البته کار ما هنوزم که هنوزه سر زندگی گیره. یادش بخیر خالم از یجای دووووری اومد پیش ما بعد یروز داشتم چایی دم میکردم اومد گفت تو هم چقدر تنبلی، برو یکار پیدا کن یه ماشین بگیر بعد دو سه سال پولاتو جمع کن یه خونه بگیر بعد یه دوسـت دخـمل خوب پیدا کن و زندگیتو بکن، به همین آسونی! منم یکم فکر کردم... به خودم، به آیندم، به پیدایش جهان، به چایی که داشت دستم رو میسوزند و چرا از گربه ها خوشم نمیاد و پی بردم واقعاً مشکل از خودمه. هیچی دیگه الان متحول شدم دارم یکی از کارایی که گفت رو انجام میدم. معمولاً نیت آدم پاک باشه، "هیچ آداب و ترتیبی مجوی" میشه.


من برم یه لیوان دیگه چای بریزم برای خودم...

۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Weekend

حماسه

با درود خدمت شما


دیگه بسه، دیگه بسه همش ایراد گرفتن از این و اون برای کار هایی که مقصرش خودم بودم.

خب،لعنت به دوره ای که توش زندگی میکنیم چون ماشین زمان هنوز اختراع نشده تا برگردم و همه گندی که زدم رو پاک کنم.البته این مساله هم هست که عملا طبق قوانین فیزیک حال حاضر وقتی در زمان سفر میکنی باید سرعتی برابر نور بگیری و گرفتن سرعت نور مساوی است با تبدیل شدن به جرم بینهایت و جرم بینهایت به انرژی بینهایت نیاز دارد(طبق قوانین نسبیت انیشتین) تا به حرکت ادامه دهد.

بگذریم،راه حل دیگری به ذهنم میرسد و آن این است:

یک لحظه خود را در فضا تصور کنید، همین

جهان رو به گسترش است یعنی احتمال آن که جهان منبسط شود از آن که منقبظ شود بیشتر است(بعد از بیگ-بنگ)

13.7 میلیارد سال طبق آخرین آمار از عمر جهان میگذرد و در بین این سال ها جهان بزرگ و بزرگ تر شده است...

ما کجا هستیم؟

و سوال بعدی آنکه من کجا هستم؟

ناراحتی،حس ترس،استرس،کینه،حسادت که حس هایی هستند که ممکن است به واسطه هرمن های ترشح شده در بدن یا پالس های مغزی باشند کجای عالم هستند؟

آیا اصلا ارزش اهمیت دادن را دارند؟

ما از همه چیز بیشتر به همان اهمیت میدهیم،به همان که از همه بی اهمیت تر است.

با کمی فکر میبینید که ما در کره زمین هیچ نیستیم، حال لحظه ای خود را در برابر منظومه شمسی و بعد از آن کهکشان راه شیری که مجموعه ای از چندین منظومه است،تصور کنید.

تصور کردید؟

این هم هیچ نیست

کهکشان راه شیری شاید یک در بین میلیارد ها کهکشان دیگر باشد....

این نیز شاید هیچ باشد چون همان مجموعه کهکشان ها هم ممکن است چند تا باشند.

ما کجای این عالم هستیم؟

اگر ما تنها موجوداتی باشیم که فکر میکند،پس احتمالا خیلی بد شانس هستیم که فکرمان فقط به سمت مسخره ترین چیز های عالم میرود..

از امروز به این هم فکر کنید که ساختن حماسه ای در زندگی با وجود هیچ بودن در عالم چقدر لذت بخش خواهد بود.


هیچ کس از مورچه انتظار ندارد 10 برابر وزن خودش را تحمل کند اما همین کارش حماسه است.


ما چکار میتوانیم بکنیم؟

۱۹ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Ajez

اعلامیه



۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Weekend

منوچر

۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Weekend

کمپانی ابوطراق!

چند روزی از قضیه ی بوی کله ام گذشته و حالا پروردگار رو شاکرم که هنرنمایی جناب جرزبندی کم کم با گذشت چندین ماه خوابیدن در آفتاب و جوشانده های مادر بزرگم کم اثر شده اند و مرا به حال خودم واگذاشتن.


امروز میخواهم حرف های تازه تری از زندگی درمانده و بی حاصل و بی نمره ی (!) خودم براتون تعریف کنم:

این قضیه برای دیروز بود  وقتی که توی خیابان محله گذر میکردم و از حال خودم مینالیدم و از بوی سرم ناراحت بودم و همه را میدیدم که از من فرار میکنند و حتی بچه ها به من میخندیدند.

همین که سرعتم رو بیشتر میکردم تا سریع تر به کارم برسم، اوست یحیی یک زیرپا بهم انداخت :(

من واقعا از دست افراد محله و طرز رفتارشون تعجب نمیکردم چراکه احتمال میدادم آنها نسل برگزیده و نژاد برتر باشند !

از اوست یحیی پرسیدم که این چه رفتار کودکانه ایست که انجام میدهی که ناگهان با انگشت میانی پارچه ی تبلیغاتی روی دیوار را نشان داد (این عمل میتوانست 2 منظور دشته باشد : 1.به علت تنفر شدید از تبلیغات صدا و سیما و تبلیغات خیابانی و یا صاحب آن تبلیغات 2.اشتباه گرفتن انگشت میانی با انگشت اشاره و قاطی کردن کاربرد های آن دو با یکدیگر)

به هر حال من دیگر برایم مهم نبود که کدام منظور را میرساند و به پارچه نگاه کردم:


قمپانی ابوطراق ارائه دهنده تمامی امکانات رفاهی و حجامت در محل !


من که واقعا به طراح و گرد آورنده ی این تبلیغ آفرین گفتم، او حتما باید یکی از هنرمند ترین افراد محل میبود.

به هر حال اصلا برایم مهم نبود که تبلیغ در چه باره ای است و نمیخواستم بدانم چرا که با بلای ابدی ای که شیخ بر سر من آورده بود نمیخواستم دیگر اورا ببینم اما انگار سرنوشت خواه و ناخواه من رو به سمت این فرد میکشاند.

همین که به مسیرم ادامه میدادم تا خرید های خانه را از اوست مولا بقال بخرم با چیزی مواجه شدم که کاش نمیشدم.اوست مولا مرا نمیشناخت و فقط به یک سو از خیابان نگاه میکرد.من دنباله نگاهش را گرفتم و از مغازه بیرون رفتم که ناگهان:

شیخ ابوطرق جرزبندی به همراه تعدادی از یاران در کوچه به سمت من می آمدند و من که پاک هوش از سرم پریده بود رویم را برگرداندم به خیال آنکه آن حضرت مرا نبیند اما مگر جنبنده ای در زمین یافت میشود که او در نیابد؟

من احساس کردم که او مرا ندید و از کنارم گذشت اما همین که 3 قدم از کنارم گذشت بوی معده ی مبارکش را از سر بنده تشخیص داد و هنر نمایی که کرده بود را تحسین کرد و رو به من کرد و گفت:

پسرک به نظر می آید بعد از درمان ما حالت بهتر است و بنیه و قوا و هوش با معجزه ما به تو برگشته.

من که میدانستم کوچکترین جوابم ممکن است پدرم را ناراحت کند به نشانه تایید سر تکان دادم و گفتم بلی.

بعد گفت: ای پسر چیزی درباره قمپانی ما شنیده ای؟ تبلیغات جهانی آن را دیده ای ؟

گفتم: بلی خیلی با شکوه است.

گفت : میخواهی تورا عضو این جمعیت کثیر کنم؟

پرسیدم که شیخا من نفهمیدم که این قمپانی درباره چیست؟

گفت : الحق که پدرت حق دارد تورا ابتر و سبک مغز بخواند..

این قمپانی مسئولیت سفر به کره مریخ را در آینده ای نزدیک فراهم میکند و افرادی که در آن عضو شوند و کمی بیگاری بکشند از تخفیفات ویژه برخوردار خواهند شد.

گفتم که شیخ تمام این توضیحات در همان پارچه بود؟

گفت که پاک کودنی!

من هم چیزی نگفتم.

به شیخ گفتم که باید فکر هایم را بکنم و بعد تصمیم بگیرم!

شیخ که کمی ناراحت شده بود دست کرد در جیبش و من در آن لحظه ترسیدم که نکند میخواهد سحری به کار ببرد و مرا تبدیل به "شت" کند (منظور ورق کاغذ است)

اما او کارتی به من داد و گفت : هرگاه تصمیمت را گرفتی با تن صدای مخصوص گفته شده در کارت در محله داد بزن و با ما تماس بگیر.


۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۱۶ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ajez

هذیون !

از آنجایی که وقت تنگه و ما نه ! و از آنجایی که ما به دلیل استقبال چشمگیری که از طرف ملت غیور داشته ایم ، بر خود دیدیم که هرچه سریع تر مطالب گرانبها و ارزشمند را برای هم میهنان عزیز انتشار دهیم تا بلکه مرهمی باشد بر عطش مطالعه و سرانه مطالعه بالا کشورمان.

من بیش از این وقت گرانقیمت شما را نخواهم فانید (مصدر فعل فنائیدن).به هر روی من امروز صبح فهمیدم شقیقه ام(معنی :پیشانی ام - برای بیسوادان) چنان داغ است که هنگامی که به صورت کاملا غریزی با کله به درون لگنی که مادرم سبزی در آن خیسانده بود شیرجه زدم تمام آب درون آن به همراه صدایی شبیه "شسسسسسش" بخار شد. بماند که مادرم چنان عصبانی شد که چرا حالا زحمت مرا بی ثمر گرداندی و از من انتظار داشت به درون کاسه توالت شیرجه میرفتم (خودم اولین منبع آبی که دیدم همان لگن بود و به علت نداشتن وان حمام راه حل دیگری به ذهنم نرسید)، خلاصه بعد از مشاجره و مناظره و مباحثه و مکاتبه توانستم علت این عمل کذایی را به مادرم توضیح دهم و قول دادم خودم دوباره سبزی جدید رو پاک کنم و بشورم. بماند که بعد از آن حادثه کله ام بوی قرمه سبزی گرفته و نا مروت بویش نمیرود (مادرم سبزی قرمه پاک میکرد) و حالا یک عامل دیگر به بهانه های پدرم برای کودن بودن و بی تجربگی من اضافه شده. بعد از آن حادثه مجبور شدم کله مبارک را شیش تیغ کنم و به مدت 2 روز در جوشانده "گل گاو زبون" یا "گل گاب زبون" (ندانستن نام دقیق به علت کم سوادی) خواباندم که مادر بزرگم به همراه چندین چیز دیگر که از دیدنشان مو به تن آدمی سیخ میشد تهیه کرده بود. هر چند این درمان ها افاقه نکرد و پدرم به شوخی یا جدی پیشنهاد داد پوست کله ام را اوست یحیی قصاب محل با تمام استادی بکنه و جاش پوست دمبلان گوسفند پیوند بزنه که خدارو شکر با دخالت مادرم از انجام آن منصرف شد. خلاصه ماجرا، که وقتی بابام دیگه اعصابش به شدت خورد شده بود و بهانه ی بوی کله من رو برای بیخوابیش می آورد ، به پیشنهاد حاج مولا بقال مارو برد پیش حکیم محل و ریش سفید کل منطقه که همه ازش حساب میبردن .
این حکیم کسی نبود جز مستاصل من الله حکیم شیخ ابوطراق جرزبندی.......
او که فردی بود قوی هیکل و درشت اندام و ریشی داشت به بلندی دم اسب و مویی به بلندی "تنگلت افسان ای" و دستانی ستبر همچو کنده درخت، رویش را به من کرد. من که از ترس جوری به خود میلرزیدم و چنان در خود ....م که اثراتش تا فرسنگ ها به جا موند رو به او کردم و او لحظه ای رویش را برگرداند و دوباره رو به من گفت:
ای پسر جوان از چه ترسیده ای؟ مگر جن یا "devil" دیده ای که جایت را به اندازه سد کرج و رود جیحون تر کرده ای ؟
من که نتوانستم پاسخ بگویم پدرم وارد شد و سلامی داد و سپس رو به شیخ ابوطراق گفت:
شیخا، جسارت و بی احترامی فرزند الاغم را ببخشایید او موجودی ضعیف و بی عرضه است و درسش اصلا خوب نیست(من فکر کردم که پدرجان باز همه چیز را به هم میدوزی)
پدرم ادامه داد: اگر جناب شیخ مرحمتی بفرمایند و فرزند مرا از شر این شیطان رجیم و این بوی ابلیس که بر سر او سایه ای ابدی گسیخته، رها کنند،خود و من یک عمر نوکر درگاه وی خواهیم بود.
شیخ ابوطراق گفت: خب دگر ،بس است اکنون چنان پاتکی به وی میزنم که یک عمر بوی ابلیس و اجنه و طلسم ایشان بر فرزندت وارد نیاید.
من در آن لحظه هیچ نمیدیدم.....
شیخ جرزبندی به یک آن چرخی زد و با حرکتی ناگهانی طوفانی به پاکرد چنان که تیری در کمانی آماده پرتاب باشد و با جهشی با سرعت نزدیک به صوت پشت مبارکش را به روی کله ی تهی موی و عاجز من کرد و چنان بادی ز طوفان و برق و رعد به پا کرد که هوش به کل از سرم پراند.فقط در لحظات قبل از بیهوشی پدرم را میدیدم که میله ی پنجره ی دست به آب را چسبیده و باد میخواست او را ببرد و طوفان چنان بود که صحنه ی وحشتناکی پدید آورده بود.
من وقتی به هوش آمدم بالای سر خودم شیخ را و پدرم که پاک موهایش بر اثر طوفان ریخته بود و لباسش پاره شده بود دیدم. پدرم عاجزانه مرا نگاه میکرد.
پدرم پرسید که آیا روش شیخ جواب داده یا خیر و شیخ گفت اورا به خانه ببرید و وقتی حالش خوب شد نتیجه را برسی کنید.
بعد از ساعاتی خواب وقتی بیدار شدم دیدم همه در خانه دماغشان را سفت چسبیده اند.
گفتم پدر چه شد؟
پدر گفت شیخ بوی سبزی را با بوی معده ی خود عوض کرده است :(

در آن لحظه از زندگی، اولین یاس فلسفی ام را تجربه کردم.





۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Ajez