روزی روزگاری پسری بود. کارش شده بود بازی کردن کانتر و بتل و دوتا و دیابلو و هر کوفتی که گیرش میومد. هر روز پشت سر هم هی بازی میکرد و خیالش نبود دبیرستان و دانشگاهش چطور داره میگذره. روزها میگذشت و فرگ میکرد. سالها میگذشت و آلتیمیت می انداخت گادلایک و هولیشت میگرفت. و همینطور که زمان میگذشت پسر به پتک چپش هم نبود. یزمانی پول کم میاورد سر سیستمش، موقت میرفت سر یه کاری و همین که پولش جور میشد میزد بیرون و میگفت استخوان لگن لق کارفرما. دیگه همه داشتن بهش میگفتن معتاد بازی شدی ولی پسر هر روز داشت با دوستاش بازی میکرد و تیم اسپیک میچتید و استیم خرید میکرد و ایندفعه به پتک راستش هم نبود!! برای اون هر روز که وارد بازی میشد با دوستاش جمع میشد و نوب ها رو اسکول میکرد و اسکراب ها رو کیک. اگه احساس نیاز خصی هم داشت یه فیل هوا میکرد و هیتلرمی شکوند! وضعیتی بود.
همین که دانشگاش تموم شد دید نه پدر رزمنده داره نه بسیج فعاله نه شغل آزاد. باید یا می نشست با مار اش ور بره و با پتکش کشک بسابه یا بره خدمت. هیچی دیگه گفت به مار ام میرم سربازی بعد بقل خونه ام می افتم حالشو میبرم دوباره نوب ها رو اسکول میکنم.
دستش بشکنه سرش دو نصف بشه رفت دفترچه فرستاد. بعد اندی مدت نامه رسید که افتاده پدافند هوایی سمنان.
و در همین موقع بود که پسر فهمید بگ... بفنا رفته!!
"پدافند؟" پسر به خودش گفت... "پدافند چه کوفتیه؟" دوستاش هیچکدوم خبر نداشتن. یروز رفته بود پنیر بخره بهش گفتن "پدافند چیز خوبیه میشینی هواپیما رد شد میگی یکی رد شد!" عجب! چه کاریه؟ کی انقدر بیکاره از این کارا کنه؟! ولی پسر پتکشم براش بدرد نمیاورد و باز سر گیم بود.
...
بالاخره زمان فرا رسید پسر کچل کرد رفت سمنان.
اما این داستانیه برای یه پست دیگه...