چند روزی از قضیه ی بوی کله ام گذشته و حالا پروردگار رو شاکرم که هنرنمایی جناب جرزبندی کم کم با گذشت چندین ماه خوابیدن در آفتاب و جوشانده های مادر بزرگم کم اثر شده اند و مرا به حال خودم واگذاشتن.


امروز میخواهم حرف های تازه تری از زندگی درمانده و بی حاصل و بی نمره ی (!) خودم براتون تعریف کنم:

این قضیه برای دیروز بود  وقتی که توی خیابان محله گذر میکردم و از حال خودم مینالیدم و از بوی سرم ناراحت بودم و همه را میدیدم که از من فرار میکنند و حتی بچه ها به من میخندیدند.

همین که سرعتم رو بیشتر میکردم تا سریع تر به کارم برسم، اوست یحیی یک زیرپا بهم انداخت :(

من واقعا از دست افراد محله و طرز رفتارشون تعجب نمیکردم چراکه احتمال میدادم آنها نسل برگزیده و نژاد برتر باشند !

از اوست یحیی پرسیدم که این چه رفتار کودکانه ایست که انجام میدهی که ناگهان با انگشت میانی پارچه ی تبلیغاتی روی دیوار را نشان داد (این عمل میتوانست 2 منظور دشته باشد : 1.به علت تنفر شدید از تبلیغات صدا و سیما و تبلیغات خیابانی و یا صاحب آن تبلیغات 2.اشتباه گرفتن انگشت میانی با انگشت اشاره و قاطی کردن کاربرد های آن دو با یکدیگر)

به هر حال من دیگر برایم مهم نبود که کدام منظور را میرساند و به پارچه نگاه کردم:


قمپانی ابوطراق ارائه دهنده تمامی امکانات رفاهی و حجامت در محل !


من که واقعا به طراح و گرد آورنده ی این تبلیغ آفرین گفتم، او حتما باید یکی از هنرمند ترین افراد محل میبود.

به هر حال اصلا برایم مهم نبود که تبلیغ در چه باره ای است و نمیخواستم بدانم چرا که با بلای ابدی ای که شیخ بر سر من آورده بود نمیخواستم دیگر اورا ببینم اما انگار سرنوشت خواه و ناخواه من رو به سمت این فرد میکشاند.

همین که به مسیرم ادامه میدادم تا خرید های خانه را از اوست مولا بقال بخرم با چیزی مواجه شدم که کاش نمیشدم.اوست مولا مرا نمیشناخت و فقط به یک سو از خیابان نگاه میکرد.من دنباله نگاهش را گرفتم و از مغازه بیرون رفتم که ناگهان:

شیخ ابوطرق جرزبندی به همراه تعدادی از یاران در کوچه به سمت من می آمدند و من که پاک هوش از سرم پریده بود رویم را برگرداندم به خیال آنکه آن حضرت مرا نبیند اما مگر جنبنده ای در زمین یافت میشود که او در نیابد؟

من احساس کردم که او مرا ندید و از کنارم گذشت اما همین که 3 قدم از کنارم گذشت بوی معده ی مبارکش را از سر بنده تشخیص داد و هنر نمایی که کرده بود را تحسین کرد و رو به من کرد و گفت:

پسرک به نظر می آید بعد از درمان ما حالت بهتر است و بنیه و قوا و هوش با معجزه ما به تو برگشته.

من که میدانستم کوچکترین جوابم ممکن است پدرم را ناراحت کند به نشانه تایید سر تکان دادم و گفتم بلی.

بعد گفت: ای پسر چیزی درباره قمپانی ما شنیده ای؟ تبلیغات جهانی آن را دیده ای ؟

گفتم: بلی خیلی با شکوه است.

گفت : میخواهی تورا عضو این جمعیت کثیر کنم؟

پرسیدم که شیخا من نفهمیدم که این قمپانی درباره چیست؟

گفت : الحق که پدرت حق دارد تورا ابتر و سبک مغز بخواند..

این قمپانی مسئولیت سفر به کره مریخ را در آینده ای نزدیک فراهم میکند و افرادی که در آن عضو شوند و کمی بیگاری بکشند از تخفیفات ویژه برخوردار خواهند شد.

گفتم که شیخ تمام این توضیحات در همان پارچه بود؟

گفت که پاک کودنی!

من هم چیزی نگفتم.

به شیخ گفتم که باید فکر هایم را بکنم و بعد تصمیم بگیرم!

شیخ که کمی ناراحت شده بود دست کرد در جیبش و من در آن لحظه ترسیدم که نکند میخواهد سحری به کار ببرد و مرا تبدیل به "شت" کند (منظور ورق کاغذ است)

اما او کارتی به من داد و گفت : هرگاه تصمیمت را گرفتی با تن صدای مخصوص گفته شده در کارت در محله داد بزن و با ما تماس بگیر.