همین که دانشگاش تموم شد دید نه پدر رزمنده داره نه بسیج فعاله نه شغل آزاد. باید یا می نشست با مار اش ور بره و با پتکش کشک بسابه یا بره خدمت. هیچی دیگه گفت به مار ام میرم سربازی بعد بقل خونه ام می افتم حالشو میبرم دوباره نوب ها رو اسکول میکنم.
دستش بشکنه سرش دو نصف بشه رفت دفترچه فرستاد. بعد اندی مدت نامه رسید که افتاده پدافند هوایی سمنان.
و در همین موقع بود که پسر فهمید بگ... بفنا رفته!!
"پدافند؟" پسر به خودش گفت... "پدافند چه کوفتیه؟" دوستاش هیچکدوم خبر نداشتن. یروز رفته بود پنیر بخره بهش گفتن "پدافند چیز خوبیه میشینی هواپیما رد شد میگی یکی رد شد!" عجب! چه کاریه؟ کی انقدر بیکاره از این کارا کنه؟! ولی پسر پتکشم براش بدرد نمیاورد و باز سر گیم بود.
...
بالاخره زمان فرا رسید پسر کچل کرد رفت سمنان.
اما این داستانیه برای یه پست دیگه...