آن زمانیست که آدمی احساس میکند تمام موجودات عالم از وی جلوتر هستند و راه های ترقی را طی میکنند و وی تنها موجود متهم و محکوم به زجر روحی است. چه خانواده چه پدر چه زن برادر همه تو را تحقیر میکنند، نه با زبان مستقیم که با زبان چشم!
حال در این زمان بغضی در گلوی آدم از درون روح را میسوزاند...
اما در این احوالات راه حل چه میتواند باشد؟
شخصی که نه معدل خوبی دارد نه قیافه خوبی نه هوش خوبی اما میداند، او میداند چه چیز هایی باید داشته باشد تا مثل دیگران باشد . همین دانستن این که شاید نقص هایی دارد گاهی وقتا بدتر است.(البته هیچ کدام از موارد نام برده شده نقص نیست)
از نظر ما دانستن خود نشانی بر برتری او میباشد......!
اما آیا نظر ما برای او مهم است؟
او به راه حلی شخصی احتیاج دارد...
حال راه حل چیست؟
- ابتدا انگشت میانی دست راست را به همراه دست چپ به سمت بقیه مردم که شما را تحقیر میکنند بگیرید.
- با تمام فشاری که میتوانید حرف "ف" را تلفظ کنید.
- شروع کنید به مسخره بازی در آوردن .
- گهگاهی به آخرت و عدالت خدا فکر کنید چرا که به شما امید میدهد دیگران برایتان مهم نباشند.
- سعی کنید روی چیزی که باعث پس رفتتان شده تف بیندازید.
- تف را جوری بیندازید که خلت هم به همراه آورد.
- بعد از تف با پیراهن افراد تحقیر کننده شقیقه تان که حالا عرق کرده پاک کنید.
- به مدت 10 روز هرکاری که دوست دارید به طوری انجام دهید که از آن زده شوید.
- به روی تف خشک شده قبلی دوباره تف کنید تا جای آن خشک نشود.
- مراحل بالا را از مورد 9 تا 1 برعکس انجام دهید.(پیشنیاز: تف)
- با طرف دیگر پیراهن مسخره کننده یا آستین وی دهانتان را بعد از هر وعده تف ، پاک کنید.
برگرفته از ویکی:
"تمام تلاش اگا برای پیداکردن شخصی قویتر و شیطانیتر از خودش برای سپردن این کودک به آن شخص بود."
داستان درباره یک پسر سال اولی به نام اگا تاتسومی که در دبیرستانی دارای دانشآموزان متخلف به نام ایشیئاما در حال تحصیل است. داستان از جایی شروع میشود که او حکایت چگونه پیدا کردن کودکی به نام بلبو را به دوست صمیمی خود فوروایچی تاکایوکی بیان میکند. در یکی از روزها هنگامی که در کنار رودی در حال چرت زدن بود، چند تن به بهانه انتقام به او حمله کردند. بعد از شکست خوردن آنها در برابر اگا، او مردی قوی هیکل را دید که در رودخانه شناور است. اگا او را به خشکی کشاند، اما آن مرد به یکباره از وسط به دو نیم شده و کودکی از درون او بیرون آمد. اما این کودک کسی نبود جز پسر پادشاه اهریمنها، دایمائو و اگا به عنوان کسی که قرار است او را به همراه یک پیشخدمت جدی به نام هیلدگارد بزرگ کند انتخاب شده بود. اگا که به ناچار مجبور بود همیشه در کنار بلبو بماند (بدلیل اینکه اگر بیش از پانزده متر از او فاصله میگرفت جان خود را از دست میداد) او را حتی به مدرسه ایشیئاما میبرد. تمام تلاش اگا برای پیداکردن شخصی قویتر و شیطانیتر از خودش برای سپردن این کودک به آن شخص بود.