من میرم فعلاً اضافه کاری!
با سلام خدمت تمام گیمر ها. از اونجایی که گیمینگ در ایران داره جای ورزش مفرح خیابون متر کردن رو میگیره و افزایش مشکلات گیمینگ در این زمانه، بهانه ای دیدم که مرجعی در مورد survival زندگی و مشکلات این قشر خیلی شکننده گرداوری کنم.
مبحث اول: دوتا 2 و لول
روز اول
شما بعد کلی خواهش دوستان و اشنایان وارد یکی از این دوتا میشین. خیلی راحت یه کپی از بازی میگیرید میزارید رو سیستم و اولین مشکل... جا ندارید! بعد کلی دل کندن از یکسری فیلم و سریال خاکبرسری و انیمههای گل تو سری بالاخره بازی رو کپی میکنید ولی اجرا نمیشه. بعد کلی زنگ زدن و برق انداختن همون دوستان و اشنایان بازی اجرا میشه و بعله داخل بازی که میخواید برید میفهمید باید ثبت نام کنید... اوه مای گاد کی انقدر حوصله دنگ و فنگ رو داره. باز دوستان اشنایان براتون اکانت میسازن و بعد گرفتن کد تایید از بین کلی هرزنامه ایمیلتون وارد بازی میشید و... بله یساعت پیش اپدیت 3 گیگی برا بازی اومده. :wt* man
روز دوم
بعد اینکه دوباره بازی اپدیت شده رو کپی کردین وارد بازی میشید و بالاخره بازی شروع شد؟ "نه! هنوز بازی کردن رو بلد نیستی نوب سگ!" بقل دستی شما با صدای گوشخراش گفت!
خو کاری نداره یاد میگیرم. بعد انجام 20 دقیقه مپ تمرینی و در و دیوارو کلیک میکنید. خو حالا بازی رو یاد گرفتم و میرید داخل بازی و با دریایی از کاراکتر روبرو میشید. خواهرتون با شوق فراوان پیشنهاد میکنه اون دختره مو بور که اتفاقا لباس قشنگی هم پوشیده انتخاب کنید. البته بین خودمون بدون پیشنهاد شخص ثانی هم شما با عظم راسخ باز همون انتخاب رو میداشتید. بهرحال لیلی تون رو انتخاب میکنید و مجنون وار به صفحه لود نگاه میکنید. چند نفر میبینید با نام های "یور مامز *وسی" یا "اسمش اند پس" و یا "یوراینس -اورانوس- دیسترویر" و به انتخاب اسم خودتون که صادقانه گذاشتید جعفر شک میکنید و قول میدید دفعه بعد با اسم "جی جی دی اسکولر" یا "جافری کلفت" وارد بازی شید!
نمیدونم چه کاریه تا وارد بازی میشید تو صورت همه میکوبید که ایرانی هستید. البته ایران سرای من افتخار من و همه بهش افتخار میکنیم ولی اول بازی دعوا سر اینه که کی بره مید -وسط- و ایرانی بودن شما در اولین مردن به شما گوشزد میشه... که کار جالبی نیست.
اواسط بازی به شما میگن فیدر یا نوب و یا شت فور برینز که البته هر دفعه شما میگید ساری مای فرند مای نیم ایز جعفر! همون بازی اول چند نفر ای اف کی میشن و چند نفر با حرف های گهربار بازی رو ترک میکنند. و شما میمونید و مینیون ها یا کریپ ها. از این جا به بعد هست که شما از بازی نا امید میشید و میخواید دیسکانکت کنید که با پیامی از طرف بازی رو برو میشید که ترجمه اش میشه در صورت دیسکانکت شما را مورد عنایت قرار خواهیم داد! شما درخواست رای گیری برای اعلام شکست میکنید ولی یاران شما یا قبول نمیکنن یا اصلا توجهی ندارن. ای اف کی هم که نمیشه کرد... و در این موقعیت شما میمونید چیکار کنید که خواهر شما از راه میرسه و با واگذار کردن بازی بهش خودتونو خلاص میکنید.
روز سوم و روزها بعد:
چند روزی گذشته و شما از اون کابوس راحت شدید... ولی چیز عجیبی رو احساس میکنید... خواهر شما سر زده میاد تو اتاق و شما در اوج مدیریت بحران لپتاپ رو میبندید. وی هندز فری شما رو از گوشتون میکنه و وقتی شما دلیل اش رو جویا میشید با واژه های بیگانه ای مانند: "گت رکت نوب" و یا "زوکا بلیات" رو برو میشید. شما حیران از اینکه الان چه اتفاقی افتاده لپتاپ رو باز میکنید و صدای فریادی از لپتاپ تا اونور کوچه میره.
حالا ابروی شما هیچ... هندزفری شما چه شد؟
دیروز بر روی ایوان نشسته بودم و پیش پای شما دیشلمه ای نوشجان میکردم که و پیش خودم به اینده دور و نزدیک خودم فکر میکردم که ناگهان یکی اومد رو خط. دیدم ابی هه. حالا ایشون باید میومد روزمونو خراب کنه؟ خلاصه شرط ادب رو پیش گرفتم و سریع جواب دادم.
- الو حمید!
- جانم ابی جووون بگو.
- چطوری حمید. خوبم، خوبی؟ چخبر؟ خانم بچه ها خوبن؟ چکار میکنی؟ پیدات نیست؟
- والا...
- اصلا خیلی نامردی پیدات نیست اصلا خو چیکار میکنی مرد مومن؟
- من که همیشه هستم تویی که...
- اصلا میدونی دیشب خوابت رو دیدم. از اون موقع اصلا میگم هی زنگ بزنم به این حلال زاده حالا اون نامرده خبر نمیگیره من چی؟ خبر بگیریم ازت ببسنیم مردی زنده ای؟
- چه سعادتی!
- اره دیگه رفاقت هم رفاقت قدیم. الانیا همش سوسول بازیه. یادته میرفتیم با هم کل خوابگاهو خراب میکردیم رو سر بچه ها؟ چه دورانی بود!
- اره یادش بخیر.
- با جعفر میرفتیم بیرون پارک یادته کفتر بازی میکردیم؟ یادش بخیر یکیش ولکنت نبود عین دیوونه ها پیچید بهت!
- خو دیگه الان...
- هی حرف از جعفر شد پسر هفته پیش فوت شد. میبینی پسر چه دنیای پستیه... الان کبوترش تک و تنها شده ۳ تا جوجه هم داره!
- عجب حیف واقعا اوج جوانی... حالا چطور شد فوت شد؟
- هیچی دگ اور دز کرد دگ! دون اش زیاد شد نتونست نگه داره ترکید!
- عجب!
- اره خو. مواظب خودت باش. راستی حمید یه چیزی...
- جانم جون بخواه!
- یه مقدار دستم تنگه داری قرض بدی سر برج حساب میکنم!
- والا...
- بخدا اگه لازمم نبود رو نمیزدم بخدا!
- چقدر میخوای حالا؟
- یه مقدار ناچیز ۲۳ مشت!
- ۲۳ مشت؟ داداش شرمنده...
- داداش من من میدونستم رومو زمین نمیندازی اومدم سراغت دگ سر برج حتما حساب میکنم دگ.
- ۱۰ مشت میتونم بدم.
- داداش....
- ۱۵ مشت خوبه؟ بخدا برا زمستونم من ۸ مشت دارم فقط.
- داداش نوکرتم. تو کدوم سوراخ قایم کردی حالا؟
- برو خونه قبلیمون اونجا ۱۵ تا هست.
تا اینو گفتم ابی از رو سیم تلفن پر کشید و رفت... منم رفتم ادامه دیشلمه ام که یهو صدای بق بقوی عشقم بالا کشید. دیدم داره کفگیر میکشه میگه پاشو برو پارک پایین ۴ تا دون بیار مردیم! منم باشه ای گفتم و رفتم تو پارک تا چند تا سر پیدا کنم، صاف برینم روشون شاید دلم خنک شد و ۳۴ مشت جعفر و ۱۵ مشت ابی برگرده تو جیبم!
بعضی وقتها میشه که... با کی دارم شوخی میکنم؟! جداً همیشه خدا وقتی کارت یجا گیره هر کی که شغلش اینه که فقط کارت رو راه بندازه میاد انقدر ازت سواری میگیره تا خرت از رو پل رد شه (حالا یارو هم سوار ماست و هم سوار خر ما!)
روح پدرت شاد انشاا... که همچین فرزند گلی تقدیم جامعه کرد، بخدا من میخوام هر چه زودتر برم سربازی دیگه تو چرا گیر میدی به من این وسط؟
یادش بخیر ترم پیش استاد بهم گفت کف نمرت 140 تومنه... هیچی دیگه منم بخیال اینکه با خوندن درسش هر سوالی رو میتونم جواب بدم رفتم سر جلسه و... هیچ گــُلی نتونستم بزنم به سرم. خوب این ترم هم دیگه گندش در اومد زدن انداختنش بیرون. باز به یکی از بچه ها زنگ زده میگه سوالا رو من طرح میکنم، 200 میدم سوالا رو. یکی نیست بگه آخه مردیکه پررو دیگه انداختنت بیرون پول لازمی چرا یقه دانشجو رو گرفتی؟! ول کن جون بچهات که هر روز به جونش میومدی قسم میدادی به ما!
خلاصه خدا کار هیچکسی رو گیر کس دیگه ای نندازه. البته اینی که گفتم مثل اینه که بگم انشاا... به هر مسی دست بزنیم طلا بشه که فعلاً امکان نداره ولی حداقل نیت آدم رو نشون میده.
البته کار ما هنوزم که هنوزه سر زندگی گیره. یادش بخیر خالم از یجای دووووری اومد پیش ما بعد یروز داشتم چایی دم میکردم اومد گفت تو هم چقدر تنبلی، برو یکار پیدا کن یه ماشین بگیر بعد دو سه سال پولاتو جمع کن یه خونه بگیر بعد یه دوسـت دخـمل خوب پیدا کن و زندگیتو بکن، به همین آسونی! منم یکم فکر کردم... به خودم، به آیندم، به پیدایش جهان، به چایی که داشت دستم رو میسوزند و چرا از گربه ها خوشم نمیاد و پی بردم واقعاً مشکل از خودمه. هیچی دیگه الان متحول شدم دارم یکی از کارایی که گفت رو انجام میدم. معمولاً نیت آدم پاک باشه، "هیچ آداب و ترتیبی مجوی" میشه.
من برم یه لیوان دیگه چای بریزم برای خودم...
با درود خدمت شما
دیگه بسه، دیگه بسه همش ایراد گرفتن از این و اون برای کار هایی که مقصرش خودم بودم.
خب،لعنت به دوره ای که توش زندگی میکنیم چون ماشین زمان هنوز اختراع نشده تا برگردم و همه گندی که زدم رو پاک کنم.البته این مساله هم هست که عملا طبق قوانین فیزیک حال حاضر وقتی در زمان سفر میکنی باید سرعتی برابر نور بگیری و گرفتن سرعت نور مساوی است با تبدیل شدن به جرم بینهایت و جرم بینهایت به انرژی بینهایت نیاز دارد(طبق قوانین نسبیت انیشتین) تا به حرکت ادامه دهد.
بگذریم،راه حل دیگری به ذهنم میرسد و آن این است:
یک لحظه خود را در فضا تصور کنید، همین
جهان رو به گسترش است یعنی احتمال آن که جهان منبسط شود از آن که منقبظ شود بیشتر است(بعد از بیگ-بنگ)
13.7 میلیارد سال طبق آخرین آمار از عمر جهان میگذرد و در بین این سال ها جهان بزرگ و بزرگ تر شده است...
ما کجا هستیم؟
و سوال بعدی آنکه من کجا هستم؟
ناراحتی،حس ترس،استرس،کینه،حسادت که حس هایی هستند که ممکن است به واسطه هرمن های ترشح شده در بدن یا پالس های مغزی باشند کجای عالم هستند؟
آیا اصلا ارزش اهمیت دادن را دارند؟
ما از همه چیز بیشتر به همان اهمیت میدهیم،به همان که از همه بی اهمیت تر است.
با کمی فکر میبینید که ما در کره زمین هیچ نیستیم، حال لحظه ای خود را در برابر منظومه شمسی و بعد از آن کهکشان راه شیری که مجموعه ای از چندین منظومه است،تصور کنید.
تصور کردید؟
این هم هیچ نیست
کهکشان راه شیری شاید یک در بین میلیارد ها کهکشان دیگر باشد....
این نیز شاید هیچ باشد چون همان مجموعه کهکشان ها هم ممکن است چند تا باشند.
ما کجای این عالم هستیم؟
اگر ما تنها موجوداتی باشیم که فکر میکند،پس احتمالا خیلی بد شانس هستیم که فکرمان فقط به سمت مسخره ترین چیز های عالم میرود..
از امروز به این هم فکر کنید که ساختن حماسه ای در زندگی با وجود هیچ بودن در عالم چقدر لذت بخش خواهد بود.
هیچ کس از مورچه انتظار ندارد 10 برابر وزن خودش را تحمل کند اما همین کارش حماسه است.
ما چکار میتوانیم بکنیم؟
چند روزی از قضیه ی بوی کله ام گذشته و حالا پروردگار رو شاکرم که هنرنمایی جناب جرزبندی کم کم با گذشت چندین ماه خوابیدن در آفتاب و جوشانده های مادر بزرگم کم اثر شده اند و مرا به حال خودم واگذاشتن.
امروز میخواهم حرف های تازه تری از زندگی درمانده و بی حاصل و بی نمره ی (!) خودم براتون تعریف کنم:
این قضیه برای دیروز بود وقتی که توی خیابان محله گذر میکردم و از حال خودم مینالیدم و از بوی سرم ناراحت بودم و همه را میدیدم که از من فرار میکنند و حتی بچه ها به من میخندیدند.
همین که سرعتم رو بیشتر میکردم تا سریع تر به کارم برسم، اوست یحیی یک زیرپا بهم انداخت :(
من واقعا از دست افراد محله و طرز رفتارشون تعجب نمیکردم چراکه احتمال میدادم آنها نسل برگزیده و نژاد برتر باشند !
از اوست یحیی پرسیدم که این چه رفتار کودکانه ایست که انجام میدهی که ناگهان با انگشت میانی پارچه ی تبلیغاتی روی دیوار را نشان داد (این عمل میتوانست 2 منظور دشته باشد : 1.به علت تنفر شدید از تبلیغات صدا و سیما و تبلیغات خیابانی و یا صاحب آن تبلیغات 2.اشتباه گرفتن انگشت میانی با انگشت اشاره و قاطی کردن کاربرد های آن دو با یکدیگر)
به هر حال من دیگر برایم مهم نبود که کدام منظور را میرساند و به پارچه نگاه کردم:
قمپانی ابوطراق ارائه دهنده تمامی امکانات رفاهی و حجامت در محل !
من که واقعا به طراح و گرد آورنده ی این تبلیغ آفرین گفتم، او حتما باید یکی از هنرمند ترین افراد محل میبود.
به هر حال اصلا برایم مهم نبود که تبلیغ در چه باره ای است و نمیخواستم بدانم چرا که با بلای ابدی ای که شیخ بر سر من آورده بود نمیخواستم دیگر اورا ببینم اما انگار سرنوشت خواه و ناخواه من رو به سمت این فرد میکشاند.
همین که به مسیرم ادامه میدادم تا خرید های خانه را از اوست مولا بقال بخرم با چیزی مواجه شدم که کاش نمیشدم.اوست مولا مرا نمیشناخت و فقط به یک سو از خیابان نگاه میکرد.من دنباله نگاهش را گرفتم و از مغازه بیرون رفتم که ناگهان:
شیخ ابوطرق جرزبندی به همراه تعدادی از یاران در کوچه به سمت من می آمدند و من که پاک هوش از سرم پریده بود رویم را برگرداندم به خیال آنکه آن حضرت مرا نبیند اما مگر جنبنده ای در زمین یافت میشود که او در نیابد؟
من احساس کردم که او مرا ندید و از کنارم گذشت اما همین که 3 قدم از کنارم گذشت بوی معده ی مبارکش را از سر بنده تشخیص داد و هنر نمایی که کرده بود را تحسین کرد و رو به من کرد و گفت:
پسرک به نظر می آید بعد از درمان ما حالت بهتر است و بنیه و قوا و هوش با معجزه ما به تو برگشته.
من که میدانستم کوچکترین جوابم ممکن است پدرم را ناراحت کند به نشانه تایید سر تکان دادم و گفتم بلی.
بعد گفت: ای پسر چیزی درباره قمپانی ما شنیده ای؟ تبلیغات جهانی آن را دیده ای ؟
گفتم: بلی خیلی با شکوه است.
گفت : میخواهی تورا عضو این جمعیت کثیر کنم؟
پرسیدم که شیخا من نفهمیدم که این قمپانی درباره چیست؟
گفت : الحق که پدرت حق دارد تورا ابتر و سبک مغز بخواند..
این قمپانی مسئولیت سفر به کره مریخ را در آینده ای نزدیک فراهم میکند و افرادی که در آن عضو شوند و کمی بیگاری بکشند از تخفیفات ویژه برخوردار خواهند شد.
گفتم که شیخ تمام این توضیحات در همان پارچه بود؟
گفت که پاک کودنی!
من هم چیزی نگفتم.
به شیخ گفتم که باید فکر هایم را بکنم و بعد تصمیم بگیرم!
شیخ که کمی ناراحت شده بود دست کرد در جیبش و من در آن لحظه ترسیدم که نکند میخواهد سحری به کار ببرد و مرا تبدیل به "شت" کند (منظور ورق کاغذ است)
اما او کارتی به من داد و گفت : هرگاه تصمیمت را گرفتی با تن صدای مخصوص گفته شده در کارت در محله داد بزن و با ما تماس بگیر.