از آنجایی که وقت تنگه و ما نه ! و از آنجایی که ما به دلیل استقبال چشمگیری که از طرف ملت غیور داشته ایم ، بر خود دیدیم که هرچه سریع تر مطالب گرانبها و ارزشمند را برای هم میهنان عزیز انتشار دهیم تا بلکه مرهمی باشد بر عطش مطالعه و سرانه مطالعه بالا کشورمان.

من بیش از این وقت گرانقیمت شما را نخواهم فانید (مصدر فعل فنائیدن).به هر روی من امروز صبح فهمیدم شقیقه ام(معنی :پیشانی ام - برای بیسوادان) چنان داغ است که هنگامی که به صورت کاملا غریزی با کله به درون لگنی که مادرم سبزی در آن خیسانده بود شیرجه زدم تمام آب درون آن به همراه صدایی شبیه "شسسسسسش" بخار شد. بماند که مادرم چنان عصبانی شد که چرا حالا زحمت مرا بی ثمر گرداندی و از من انتظار داشت به درون کاسه توالت شیرجه میرفتم (خودم اولین منبع آبی که دیدم همان لگن بود و به علت نداشتن وان حمام راه حل دیگری به ذهنم نرسید)، خلاصه بعد از مشاجره و مناظره و مباحثه و مکاتبه توانستم علت این عمل کذایی را به مادرم توضیح دهم و قول دادم خودم دوباره سبزی جدید رو پاک کنم و بشورم. بماند که بعد از آن حادثه کله ام بوی قرمه سبزی گرفته و نا مروت بویش نمیرود (مادرم سبزی قرمه پاک میکرد) و حالا یک عامل دیگر به بهانه های پدرم برای کودن بودن و بی تجربگی من اضافه شده. بعد از آن حادثه مجبور شدم کله مبارک را شیش تیغ کنم و به مدت 2 روز در جوشانده "گل گاو زبون" یا "گل گاب زبون" (ندانستن نام دقیق به علت کم سوادی) خواباندم که مادر بزرگم به همراه چندین چیز دیگر که از دیدنشان مو به تن آدمی سیخ میشد تهیه کرده بود. هر چند این درمان ها افاقه نکرد و پدرم به شوخی یا جدی پیشنهاد داد پوست کله ام را اوست یحیی قصاب محل با تمام استادی بکنه و جاش پوست دمبلان گوسفند پیوند بزنه که خدارو شکر با دخالت مادرم از انجام آن منصرف شد. خلاصه ماجرا، که وقتی بابام دیگه اعصابش به شدت خورد شده بود و بهانه ی بوی کله من رو برای بیخوابیش می آورد ، به پیشنهاد حاج مولا بقال مارو برد پیش حکیم محل و ریش سفید کل منطقه که همه ازش حساب میبردن .
این حکیم کسی نبود جز مستاصل من الله حکیم شیخ ابوطراق جرزبندی.......
او که فردی بود قوی هیکل و درشت اندام و ریشی داشت به بلندی دم اسب و مویی به بلندی "تنگلت افسان ای" و دستانی ستبر همچو کنده درخت، رویش را به من کرد. من که از ترس جوری به خود میلرزیدم و چنان در خود ....م که اثراتش تا فرسنگ ها به جا موند رو به او کردم و او لحظه ای رویش را برگرداند و دوباره رو به من گفت:
ای پسر جوان از چه ترسیده ای؟ مگر جن یا "devil" دیده ای که جایت را به اندازه سد کرج و رود جیحون تر کرده ای ؟
من که نتوانستم پاسخ بگویم پدرم وارد شد و سلامی داد و سپس رو به شیخ ابوطراق گفت:
شیخا، جسارت و بی احترامی فرزند الاغم را ببخشایید او موجودی ضعیف و بی عرضه است و درسش اصلا خوب نیست(من فکر کردم که پدرجان باز همه چیز را به هم میدوزی)
پدرم ادامه داد: اگر جناب شیخ مرحمتی بفرمایند و فرزند مرا از شر این شیطان رجیم و این بوی ابلیس که بر سر او سایه ای ابدی گسیخته، رها کنند،خود و من یک عمر نوکر درگاه وی خواهیم بود.
شیخ ابوطراق گفت: خب دگر ،بس است اکنون چنان پاتکی به وی میزنم که یک عمر بوی ابلیس و اجنه و طلسم ایشان بر فرزندت وارد نیاید.
من در آن لحظه هیچ نمیدیدم.....
شیخ جرزبندی به یک آن چرخی زد و با حرکتی ناگهانی طوفانی به پاکرد چنان که تیری در کمانی آماده پرتاب باشد و با جهشی با سرعت نزدیک به صوت پشت مبارکش را به روی کله ی تهی موی و عاجز من کرد و چنان بادی ز طوفان و برق و رعد به پا کرد که هوش به کل از سرم پراند.فقط در لحظات قبل از بیهوشی پدرم را میدیدم که میله ی پنجره ی دست به آب را چسبیده و باد میخواست او را ببرد و طوفان چنان بود که صحنه ی وحشتناکی پدید آورده بود.
من وقتی به هوش آمدم بالای سر خودم شیخ را و پدرم که پاک موهایش بر اثر طوفان ریخته بود و لباسش پاره شده بود دیدم. پدرم عاجزانه مرا نگاه میکرد.
پدرم پرسید که آیا روش شیخ جواب داده یا خیر و شیخ گفت اورا به خانه ببرید و وقتی حالش خوب شد نتیجه را برسی کنید.
بعد از ساعاتی خواب وقتی بیدار شدم دیدم همه در خانه دماغشان را سفت چسبیده اند.
گفتم پدر چه شد؟
پدر گفت شیخ بوی سبزی را با بوی معده ی خود عوض کرده است :(

در آن لحظه از زندگی، اولین یاس فلسفی ام را تجربه کردم.