دیروز به همراه دوست ادیبم به دانشگاه رفتیم به خاطر نمره ای که یکی از استادان در یک درس پرت(!) به من داده بود، من اعتراض کردم اما اعتراضی که جوری جلوه میکرد که گویی من یک متهم هستم. متهم ردیف اول جرمی مثل قتل... بماند که با هزار التماس توانستیم اعتراض که حقمان بود را بکنیم.

بعد از آن به سمت خیابان انقلاب رفتیم برای خرید کتاب های مورد علاقه ای که البته بعد از آن که دیدم پول کافی ندارم از خریدشان منصرف شدم..

لابد تا به اینجای کار  فکر کرده اید که من در دانشگاه تهران تحصیل میکنم و از آنجا به خیابان انقلاب رفته ام!

اما خیر، من در یک دانشگاه آزاد در خارج تهران درس میخوانم ...

بعد از خرید کتاب ها به دوستم پیشنهاد دادم که به دانشگاهی که اینهمه صدا کرده سری بزنیم و راهی آنجا شدیم...

در ابتدا تمام تصوراتم از این فضا به کل به هم ریخت و من لحظه ای در زندگی حس حسادت و غرور را با هم تجربه کردم...

در ابتدا تصور میکردم کسانی که در آنجا تحصیل میکنند همه افرادی خاص هستند و من که در آن سال لعنتی و نفرین شده کنکور که تماما حس سر خوردگی داشتم و احساس میکردم هیچگاه انسانی در کره زمین نخواهد ماند که از من به عنوان انسانی خاص یاد کند، به کل تصوراتم عوض شد.

زمان فرا رسید و پس از کمی بررسی محیط ورودی با دوستم عزم وارد شدن کردیم.

خب شما چه فکر میکنید؟

طبق معمول در زندگی من، دربان آنجا حتی اجازه ورود مرا نداد چراکه بعد از اینکه پرسید دانشجوی آنجا هستم یا نه و من که نتوانستم دروغ بگویم، مرا از ورود منع کرد.

سوالی که در آن لحظه همراه با آدرنالین سرشاری که در وجود و خون و گوشتم ترشح شده بود و احساس میکردم میتوانم فریادی بزنم که جهان بشنود، این بود که فرق من با بقیه آن افرادی که وارد میشدند چیست؟

و سوال بعدی این بود که آن دربان از کجا فهمید من دانشجوی آنجا نیستم؟

این بود تمام حس شکست...

آن حس تفاوتی که سالها در انزوایم تجربه کرده بودم در آن لحظه در جلوی چشمانم ظاهر شد.

میخواستم با تمام وجود حق تمام انسان هایی که مثل من بودند را بگیرم.

من که شاید به همان اندازه ای که بقیه حق دارند، حق داشتم آن فضا را ببینم با این برخورد به یک آن حقی در خود ندیدم.

در اینجا عاجز معنا پیدا میکند و عجزی ابدی از حس کم بینی...

میخواستم قول دهم که من آدم بهتری میشوم اما چه فایده ای برای دیگران میتواند داشته باشد؟